همان وقت‌ها بوده به گمانم!
همان وقت‌ها که دستان ِ مردانه‌ی معمارها، کاشی‌ها و فیروزه‌ای‌های صحن و سرایت را به جهتِ نگاهِ عاشقت می‌چرخاندند و نقش می‌زدند!
لابد هر کدامشان یک تکه از نگاهِ تو را بین سبزآبی‌های آستانت جا گذاشته‌اند که این‌قدر حتی وهمِ حرمت هم آرامم می‌کند...
همان وقت‌ها بوده به گمانم!
همان وقت‌ها که خدا داشت دنج‌ترین زاویه‌های عرش را طرح می‌زد!
که لابد یکی‌یکی آدم‌های زمینش را توی حرم تو چید و به هرکدامشان یک زاویه‌ی دید داد! یک زاویه که مرهم بشود برای شکستن بغض‌های تا همیشه ضامن دارشان...
همان وقت‌ها بوده به گمانم!
همان وقت‌ها که خدا مرا گذاشت کنار شیخ حر و نقش فولادِ نرمِ پنجره‌ات را درهم پیچید!
تاب داد به اسلیمی‌ها. آب داد به ترنج‌ها. جلا داد به سنگ‌ها. بال داد به کبوتر‌ها. دل داد به صیادها و دشت را برای آهو آفرید...
ای زلالِ نگاهت جاری... حضرت دریا! کجاست مبارکی ِ روضه‌ای برای سر سپردن؟
که ساز ِ چهل چراغِ رواق‌ منوره‌ات هست و من اینجا خاموش، به چهل نه، که بیشتر از چهل‌ها منزل فراق دچارم...؟
بیا و مرا بردار از پشت این خطوط و از بین این اذن دخول‌های نیابتی و بسپار به دستانِ معمارهای حرمت!
همان‌ها که لابد یک تکه از نگاهِ تو را بین سبزآبی‌های آستانت جا گذاشته‌اند که این‌قدر:
حتی وهمِ حرمت هم آرامم می‌کند...