صبر دادی! بعلاوه ی یک دل نازک!
بعلاوه ی یک چشمه ی جوشان و روان اشک ...
صبر دادی! بعلاوه ی یک دنیا توجه به درد و غم و رنج های ریز و درشت این غمکده ی فانی!
صبر دادی! بعلاوه ی یک دنیا تنهایی میان تمام مخلوقاتت ...
صبر دادی! اما وقتی "صبر" را آغشته میکردی به سرشتم، برای چیزی غصه میخوردی ...
صبر دادی! و بعد با "شعر" درآمیختی مرا...و دلم شد، نازکتر از برگ گل ..!
 
صبرم تمام شده بود!
همین چند وقت قبل، که بیتابی ام به خوابهایم هم کشیده شده بود، دیدمت...!  
از آن کابوس شیرین اما غمگین و بیرحم، بیدارشدم و تو را دیدم ...
حس ات کردم...
که پناهم دادی در آغوشت، که نگرانم بودی...
مدام فکر میکنم که دیگر کجاها دیدمت...؟!  
کجا بود ک برگشتم ب سمت تو...؟!
کجا بود که برگرداندی ام سمت خودت؟!
کجا بود که پریدم توی دستهایت ...؟!
کجا بود که نگرانم بودی و حواست به من بود ...؟!
فکر می کردم که کاش اینقدر صمیمی بودم با تو، که بلند بلند گلایه می کردم از دست تو، به خودت، بخاطر خیلی چیزها ....
و بعد رها می کردم خودم را در آغوش مهربانت و یک دل سیر، باهم اشک، دانه می کردیم ..
تو تنها هستی اما، مرا تنهاتر ازین نخواه ...
خودت را از من مگیر! خودت را برای تمام لحظه هایم، نگه دار...
 فکر می کردم به اینکه دلم،صورت باطنی رهایی اش را دوباره بدست آورده اما اختیار چشم هایم از دست رفته..! 
 
با همین چشم های خیس، با همین دل نازک، با همین فکرها،
دوستت دارم، دوستت دارم،، دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم ..... !
 
 
- به زیبایی تو کسی رو ندیدم ...
- اللهم انی استودعک...(قلبی)!
التماس دعا...